>فک میکنم عنوان بخشی از یه آهنگ رضا صادقی هست... چیزی که امروز تو ذهنمه.
>>چقدر فریدون آسرایی قشنگ و بااحساس میخونه...نمیدونم این آهنگه قدیمیه یا جدید، ولی "یاد من باش" خیلی نازه...
>>>اندکی امروز مغشوشم... یکی از حرکات مورد علاقه در این اغتشاشات ذهنی اینه که ماشین رو بردارم و بزنم به دل خیابان های عریض و خلوت! و آهنگ هم گوش بدم... امروز هم چنین کردیم... اصولا دلم تنهایی میخواد اما تنها کسی که حاضرم این جور مواقع کنارم باشه "ال ناز" هست... آخرین باری که بهش گفتم حالم گرفته س بیا منو ببر بیرون! اخر آذر بود... بهم گفت من ماشین میارم منم گفتم پس من لباس می پوشم و پیاده تو خیابون می رم تا تو برسی! وقتی اومد مامانشم کنارش نشسته بود! و خود حدیث مففصل بخوانید از این مجمل!
>>>>دیروز جلسه ی آموزش "ایزو9001" و سیستم مدیریت کیفیت (برای روسای مراکز) بود که من خیلی خوشم اومد! یهو دلم خواست مدیریت رو یاد بگیرم به صورت علمی نه حسی و تجربی! فک کنم مدتها بود اینقدر با علاقه به چیزی غیر مرتبط با رشته ام گوش نداده بودم. بعد از این جلسه هم پذیرایی بود و بعد هم جلسه ی شورای اداری. منو به عنوان عضو جدید معرفی کردن! و از اونجا که سالن کنفرانسی و بیضی وار بود و من وسط نشسته بودم، چندتا از آقایون که هم راستای خودم نشسته بودن مجبور شدن گردن بکشن تا منو ببینن! و من خنده م گرفت!
>>>>> یک اتفاقاتی در درمانگاه افتاده واسه خودم که بعدا تعریف می کنم.
ادامه مطلب ...
از دو سه ماه پیش، طبق مشورت با رییس سابق که ده داوزده سال رییس درمانگاه بوده و قوانین و آدمهای مدیریت درمان رو میشناسه، ، درباره ی مرخصی بدون حقوق، راه های کسب مجوز رو بررسی میکردم.
سه چهار هفته پیش: زنگ زدم مدیریت درمان، و درباره ی مرخصی بدون حقوق پرسیدم. میخواستم دوماه قبل امتحان مرخصی بگیرم بشینم بخونم و بعد هم هرچی قبول شدم برم حتی اطفال و داخلی. جانشین هم پیدا کرده بودم.. هیچ مشکلی ظاهرا نبود جز اینکه بم گفتن سوابق بیمه ای ت رو بیار تا دوماه مرخصی بهت بدن.
سه یا چهار هفته پیش: اول صبح تا میرسم به مطب، اسمس میدم به دکتر ر. که رییس جدید درمانگاس... دکتر! نتیجه تکمیل ظرفیتا رو دیدین؟! دقایقی بعد دکتر ر. داخل اتاق من هست و با طمانینه ی بسیار! میگه آره قبول شدم داخلی! و من دچار اولین دغدغه ی پیش رو می شوم: وااااای دکتر! پس کی میاد جای شما؟! تو این سر سیاه زمستون ! پزشک جانشین از کجا پیدا کنیم... سری قبل واسه رییس قبلی که رفت پدرمون در اومد چند هفته تا پزشک پیدا شد... میخنده و میگه: غصه نخور! پیدا میشه. بعد از رفتن دکتر ر. یادم میاد من انقد رفتم تو فکر غصه های خودم که یادم رفت بش تبریک بگم.
تا یک هفته بعد، قضیه قبولی دکتر ر. و رفتنش از درمانگاه، سکرت هست و جز من و قسمت اداری کسی نمی داند.
یکی از همان شب ها در واتزآپ: رییس سابق، پس از سلام علیک به من می گوید: چچطوری رییس؟! میگم من رییس نمی شم. میگه میشی! کی از تو بهتر؟؟! بعد میگه بین تو و دکتر دندانپزشک و دکتر داروساز، یکی گزینه ی بعدی ریاست هست. ((که البته من کم سابقه ترین هستم و تازه چندماهه استخدام شدم.) میگم: مگه سازمان اینقدر بی حساب کتاب هست که یه نیروی تازه واردش رو به ریاست درمانگاه برسونه؟! خودم احساس میکنم بهترین گزینه داروسازمون هست.
وقتی چند باردیگه هم رییس سابق، بم میگه رییس! ترس برم می داره... ازش می پرسم به دور از شوخی! اگه بگن رییس بشو امکان رد کردنش رو دارم؟! میگه آره! و من خیالم راحت میشه و خوشحال و شاد و خندان میشم.
دکتر ر.بعد از اعلان علنی قبول شدنش، میگه هفته ی اینده می رم ولی فعلا هیچ سرپرستی معرفی نشده.
بعضی بچه ها به شوخی و خنده منو که می بینن میگن: چاکریم رییس!
و من کاملا بی خیال و آسوده، درحالیکه مطمعنم این وصله ها به من نمی چسبه و حتی بر فرض محال هم اگه به من پیشنهادی بشه می تونم ردش کنم، بهشون می خندم.
من فقط مجدانه دنبال گرفتن مرخصی ام... اینو می دونم که به رییس درمانگاه مرخصی طولانی داده نمی شه... و من مرخصی برام از همه چیز واجب تره و درس خوندن و قبول شدن.
رسیدیم به هفته ی اخر... دوشنبه قراره دکتر ر. بره و هنوز نه خبری از پزشک جدید هست نه سرپرست جدید!
شنبه آخر وقت، چند بار تلفن ناشناس، بالاخره فرصت می کنم جواب بدم... خانم دکتر آبانا؟ : بله! از مدیریت درمان تماس میگیرم ما شما رو به عنوان سرپرست بعدی انتخاب کردیم تمایل خودتون چیه؟! من: آقای دکتر! ممنون ولی من نمخوام مسوولیت قبول کنم. : چرا! من: تجربه ندارم علاقه ندارم وقت ندارم هدفم چیز دیگه ای هست. اوشون: کم کم یاد می گیرید وقت گیر هم نیست درستون هم بخونید. حالا چی میگی: من : نه! تمایل ندارم. اوشون: تمایل نداری که نداری! همینه که هست! یاید قبول کنی! ما گزینه ی دیگه ای نداریم!! ( البته به طرز خیلی مودبانه ش اینا رو بم گفت!)
و من یخ کردم و گوشی و قطع کردم! وحشت تمام وجودمو گرفت...
چندثانیه بعد، دکتر ر. خندان اومده تو اتاق: میگه قبول کن! سختی های اینجا تموم شده دیگه افتاده تو سراشیبی! عصرا هم بشین درستو بخون. قبول میشی.
و من فقط حرص می خورم... میگم چرا داروسازمون نباید میشد؟ میگه منم داروساز رو بهشون پیشنهاد کردم و اصرار داشتم که کاری به تو نداشته باشن... ولی نظر اونا قطعی بوده!
غمگین و ناراحت می رم خونه... مامان هم ناراحت میشه... یهویی همه برنامه هام به هم ریخته... مرخصی م... امتحان... مسوولیت جدید... درمانگاه بزرگ و پرسنلی که همه از من بزرگتر و باسابقه ترن...و من که هیچ تجربه و ذهنیتی از مدیریت ندارم...
ظهر پیام میذارم واسه رییس سابق: سرپرستی رو گذاشتن گردنم. جواب میده: تبریک میگم! باید شیرینی بدی!! ... و من دلم میخواد موهای خودمو بکنم.
تو خونه می گم چقد یهویی همه چیز به هم ریخت: داداش کوچیکه میخنده میگه: اللهم الرزقنا از این یهویی ها!!
تا عصر با خودم کلنجار می رم... فقط به یه نتیجه می رسم... می بینم حالا که حق انتخاب دیگه ای ندارم باید تلاشمو بکنم... نباید وا بدم... نباید جلوی بچه های درمانگاه نشون بدم ترسیدم... و دعا دعا می کنم عاقبتم به خیر بشه... هرچند استرس زیاد ، منو تا اخر هفته بی خواب می کنه...
شب به داداش بزرگه می گم: اونم می خنده میگه: خداییش زیر پای رییسای قبلی طلسمی چیزی نذاشته بودی؟! چطور ممکنه در عرض سه ماه دوتا رییس عوض بشه تا توی تازه وارد رییس بشی! تو چقدر پیشرفتت سریعه! حتما یه سال دیگه هم وزیر میشی! بعد من مینالم که درسام چی میشه: میگه درس میخوای چی کار! همه درس میخونن که رییس بشن تو که الکی الکی رییس شدی!
به همکار جدیدمون که دوست خودمه و بعد از رفتن رییس سابق اومده میگم: میگه قبول کن! بذار ریاست تو خودمون بمونه بعدشم حتما میرسه به من!
یکشنبه آخر وقت در درمانگاه: می رم پذیرش. اونجام بحث سرپرست بعدی داغه. میگن خانم دکتر! خبر نداری؟ به تو پیشنهاد ندادن... منم دلم نمخواد دروغ بگم میگم آره! حرفش بوده... ولی... بچه هایی که اونجا هستن هم به ذهنشون نمیرسه ممکنه من رییس بشم... بالاخره سابقه ی کم من، ذهن همه رو منحرف کرده... می رم آزمایشگاه، اونام می پرسن: راستی حالا که دکتر ر. می ره سرپرست بعدی کیه؟! منم با خنده می گم: خب معلومه من! و اونام هیچ کدوم باور نمی کنن و شروع به مسخره بازی میکنن که اگه شما رییس بشی ما هرروز میایم بوست میکنیم!!
دوشنبه روز اخر! قراره آخر وقت تودیع و معارفه باشه... همه ش با خودم فکر میکردم چی بگم... بعد هم گفتم بی خیال! استرس نداشته باش. همه خودی هستن... با همه راحت هستی تو! بالاخره یه چیزی می گی دیگه!
ساعت دوازده یهو زنگ زدن مریضا رو ول کن بیا تودیع و معارفه! منم متععجب که چرا وسط مریض دیدن! میشد که آخر وقت، پذیرش رو تعطیل کنن و در درمانگاه رو ببندن و جلسه رو بگیریم مثه جلسه ی خداحافظی رییس قبلی که یک جمع صمیمی و خودمانی بود. .. رفتم طبقه ی بالا یه عده از بچه ها نشسته بودن تا اومدم بعضی آقایون شیطون، کف زدن و گفتن به افتخار رییس جدید!
هنوز شیطنت بچه ها ادامه داشت که دیدم دکتر ر. و یه اقای غریبه اومدن و من جلوشون بلند شدم و سلام علیک کردم... خیلی اروم از بغل دستی پرسیدم این آقاهه کی بود گفتن دکتر م. از مدیریت درمان اومده واسه مراسم. ( دکتر م. همون بود که بهم زنگ زده بود) . و باز استرسم بیشتر شد... سری قبل کسی از مدیریت واسه تودیع و معارفه نیومده بود. فک نمی کردم انققدر جدی باشه همه چیز! اول دکترم. صحبت کرد و بعد دکتر ر. و بععدم گفتن تو حرف بزن! دهنم خشک شده بود... جو خیلی سنگین بود فقط تونستم یه تشکر کنم از دکتر ر. و رییس قبلی ... و یه جمله گفتم که یخ جلسه آب شد. گفتم: امیدوارم این صندلی به منم وفا نکنه!! همه زدن زیر خنده! (چه رییس طنازی!) خود دکتر م. گفت اتفاققا منم گفتم منو بذارین سرپرست اینجا! چون ظاهرا هرکی رییسش میشه رزیدنتی قبوله!
بعدم یه لوح قرمز دارای حکم به من دادنو منم رفتم بقیه مریضا رو دیدم. و جلسه ی اونا ادامه داشت.
آخر وقت هم دکتر ر. منو صدا زد تو اتاقش و چارتا جمله به صورت سریع السیر بهم گفت و دسته کلیدا رو بم داد! و او برفت و منو با دنیایی پر از سوال و ابهام تنها گذاشت... و به این شکل ما شدیم سرپرست درمانگاه! و از سه شنبه یکم دی ماه کار بنده آغاز شد.
...
رییس قبلی سه شنبه عصر واسم پیام گذاشت من تمام امروز گوشیم رو سایلنت کرده بودم و مرتب چکش میکردم ببینم زنگ زدی یا نه! (بس که میدونست چقد استرس دارم و نمی دونم چی به چیه!) و من خیلی خوشحال شدم که به فکرم بوده...
توی هفته ای که گذشت لحظات افسردگی و خستگی بسیاری تجربه کردم لحظات استیصال... لحظاتی که نمی دونستم باید چی کار کنم... وحشت موقعیت جدیدی که هیچ ذهنیت قبلی ازش نداشتم اونم واسه منی که روحیه ی مدیریت هم نداشتم هیچ وقت...
تنها و تنها دلگرمی من در این روزها همون رییس سابق هست... دیروز به این فکر میکردم نباید ناشکری کنم... اگه تو این موقعیت پر استرس، رییس سابق هم نبود که این جوری ازم حمایت کنه اون وقت باید چه خاکی به سرم می ریختم! شاید اینم از شانس من بود که تو این موقعیت، رییس سابق منو اینقدر دوست داشته باشه که ازم قول بگیره هرجا گیر کردم تعارف نکنم و زنگ بزنم...
رییس سابق، در عین حال که من کشفف کرده بودم خیلی مهربونه، آدم بسیار جدی بود و قانونمند... و جالبه که این روزها پرسنل یکی یکی میان و بصورت خیلی نامحسوس! بم میگن سعی کن از تجربیات رییس سابق استفاده کنی. از نظر کاری هم مدیریت کارشو قبول داشت واقعا... خوشحالم این شخص معتبر، این قدر با من خوبه... فقط امیدوارم زودتر این ماه ها بگذره و منم از این پست و صندلی بگذرم و... پس از آن پرواز!
...
ببخشید که هنوز کامنتا رو تایید نکردم. من تقریبا ماهی یبار میام سراغ لب تاپ. چندبارم با گوشی مطلب نوشتم اما نمدونم سیستم بلاگ اسکای چجوره که تا دکمه ی انتشار رو میزنم همه ی مطلب می پره به جز سه خط ابتدایی ش! کلی کفرمو درآورده بلاگ اسکای.
برام دعا کنید این روزهای سخت بگذرد.
سبز باشید.