آرام بخش ترین جمله: اول هفته، مطب استاد گوارش، وقتی استاد رو به ملیح گفت که اندوسکوپی و پاتولوژی مامانش چیزی به نفع بدخیمی نداره.
غیر منتظره ترین خبر: مرگ خاله ی "عین" که مریض من بود و خبرشو محبوب بم داد. اصلا باورکردنی نبود جسم سالمی داشت البته تا قبل از چهار پنج ماه پیش که علایم آلزایمرش ناگهانی مشهود شد. زن خوش قلبی بود خدا رحمتش کنه.
غم انگیز ترین صحنه: گریه ی یک مرد پیر، برای مرگ همسرش! زن و شوهر هر دو مریضم بودن... مریض های سن بالا... اما خانم شکسته تر به نظر می رسید. اسمش " گل پری" بود. یک خانم قدبلند و پیر و پرچین و چروک و خوش تیپ که آثار زیبایی جوانی به راحتی در چهره ش پیدا بود...آخرین بار کمتر از یک ماه پیش بود که واسه داروهاش اومد پیشم... و پر از بغض بود و زد زیر گریه... ناراحت بود از بی توجهی بچه هاش و بیماری های متعدد خودش...از بستری شدن های مکررش... گفت خدا کنه بمیرم راحت شم... واسه اینکه حواسشو پرت کنم گفتم اهل کجاس ؟ و گفت آبادان... و فهمیدم که دختر یه رییس شرکت نفتیه سالهای قدیم آبادان بوده... یاد آبادان دلشو بیشتر غصه دار کرد... و طفلک چه زود به آرزوش رسید... آقاهه گفت هفته ی قبل فوت کرده ... گریه می کرد و میگفت منو تنها گذاشت...
دوست داشتنی ترین بیمار: پسری ده ساله ی خوش قیافه که امروز تا اومد داخل گفت سلام . و با یه ذوق و شوق ققشنگی گفت: خانم دکتر منو یادت میاد؟! و من دلم میخواس اون لحظه، کل دنیا رو بدم ولی یه چیزی از این بچه یادم بیاد تا بگم و تو ذوققش نخوره... اما افسوس! عوضش تلاش کردم باهاش صمیمی حرف بزنم تا احساس کنه همون جور که به من توجه نشون داده منم دارم بهش توجه می کنم... وقتی داشتم ریه شو گوش می دادم خانم همراهش گفت مامان بابا و خواهرش سه ماه پیش، تو تصادف کشته شدن... قلبم تکه تکه شد اینو شنیدم... دلم می خواس بغلش کنم بهش محبت کنم...
دلگیرترین حس: اول هفته، حس وخیم تنهایی و پوچی و بی انگیزگی! حس حسرت و پشیمانی... پر از چرا و چرا... پر از کاش و کاشکی...
خنده دارترین تصمیم: برم به "فلانی" بگم غلط کردم... ال ناز گفت منم میام باهات. گفتم تو چرا! گفت میام که بگم: این (ینی من!) غلط کرد!
خوشایندترین جمله: اعتراف "فلانی" به ! قبل از اینکه لازم بشه بگم "غلط کردم"!
خوشحال کننده ترین اسمس: (فلانی) : خانم دکتر! فردا شب وقت دارین شام مهمان من باشین؟!
جواب من :خیر!
علمی ترین تشخیص: به محبوب می گم زیر انگشت کوچیکه ی پام، شدید درد می کنه تشخیصت چیه؟؟! میگه: خوشی زده زیر پات!!
تلخ ترین یادآوری: ظهر، ساعت یک، هوای ابری، تجمع تعداد زیادی ماشین توی یه کوچه، پارچه نوشته های تسلیت... منو ناگهان یاد دوسال پیش، تشییع جنازه ی بابا انداخت...
عمیق ترین سوال: (پرستار سابقمون): نفرینش مینی یا می بخشیش؟
من: کسی که ارزش اینو داشته که شبهای بسیار بخاطرش بیدار بمونمو ستاره بچینم مستحق نفرین شدن نیست.
با معرفت ترین شخص: همکار سابق که با همه ی وجود محبت و صداقتشو نسبت به خودم حس می کنم.
خدا پدر بزرگوراتون, خاله عین, اون پیرزن, خانواده اون پسر کوچولو و همه رفتگان رو رحمت کنه
کاملا مشهوده خوشی زده زیر دلتون ...
راجع به اون قضیه ستاره چیدنم اجازه بدین فکر کنم
شاد باشید
ممنون. خدا رحمتشون کنه.
خوشی زده به انگشت پام!
حالا فکراتو کردی؟!
رک بگم اصن شغلت رو دوس ندارم! وقتی فکرشو می کنم می بینم اصن نمی تونم تحمل کنم استرسش رو.. باید کسی دکتر بشه که بتونه هر روز یا هفته ای یک بار ذهنش رو ریست کنه و تمام دردهایی که دیده رو پاک کنه.. و من بلد نیستم چنین کاری رو..
در ضمن مدیونی فک کنی توی محیط بیمارستانی فشارم می افته و غش می کنم
شغلم مهم نیس! خودم رو چی؟! خودمو دوس داری؟!
ممنون از نظرتون داخل وبلاگم خیلی زیبا بود موفق و پیروز باشید