دو سال پیش چنین شبی تا صبح باریدم...
چه شب تلخی بود خدایا...
وقتی شب ساعت حدودای هشت، از ICU تماس گرفتن که مریضتون حالش خوب نیست... همه سریع لباس پوشیدیم بریم بیمارستان... همه پر از ترس و وحشت بودیم... و من... همیشه فک میکنم چه جور اون شب انقدر ساده لوح بودم! چه جور حدس نمی زدم خبر، بدتر از بدحالی بوده؟! چه جور فکر می کردم فقط احتمالا یکم score پایین تر اومده؟! من که ققبلا تو بیمارستان بودم من که می دونستم واسه این چیزا زنگ نمی زنن به خانواده ی مریض... چه قدر ابلهانه خوش بین بودم...
بعدها که فکرش میکنم می بینم هیچ کس جلومونو نمی گرفت... من که واسه رفتن به ICU باید متوسل به اسم و رسم و آشنایی ووو میشدم اون شب کسی نمی پرسید کجا داری میری خانوم... و من سرمو راست انداختم پایین رفتم سراغ تخت بابا! همه چیز در لحظه ی اول عادی و طبیعی بود... یه پرستار نشسته بود پای تخت و داشت نوت پرستاری شو می نوشت... چهره ی بابا روشن و طبیعی بود... یه لحظه واقعا فک کردم هرچی بوده برطرف شده... فک کردم فقط یه آریتمی زده بوده که رفع شده... داشتم همین طور فکر می کردم که چشمم به مانیتورهای بالا سرش افتاد... خاموش بودن... نگاهم افتاد روی لیدهای نوار قلب. همه جدا شده بودن... پالس اکسی متری دیگه وصل نبود... یادم افتاد داداشم عصر گفته بود از صبح دوباره بابا اینتوبه شده بوده... اما حالا هیچ لوله ای داخل دهانش نبود... یهو بطرز وحشتناکی مغزم کار کرد... سرمو چرخوندم سمت پرستاره... شبیه آدمای لال، اشاره کردم به مانیتور خاموش وووو ... خانوم تازه حس کرد باید به من توضیح بده... خیلی راحت انگار که داشته باشه به اینترن بخش گزارش مریض رو میده گفت: arrest قلبی داد 40 دقیقه CPR کردیم برنگشت... متاسفم!!
همین؟!!!
این بدترین شکلی بود که میشد خبر داد... این که مغز آدم کند شده باشه و بخواد تیکه تیکه اطلاعات رو بچسبونه به هم... حتی الان که دارم بعد از دوسال اینا رو می نویسم بدنم می لرزه و معده درد عصبی اومده سراغم...
چند دقیقه بعد از من مامان اومد... طفلک مامانم! رو شو کرد سمت من گفت چطوره؟! گفتم تمام شده...
بعد آبجی اومد... مامان دستشو کشید روی چشم بابا و برای همیشه بستش...
و همه چیز تمام شد...
داداش کوچیکه نیومد داخل... اول به بهانه ای که علیرضا تنهاس موند پیشش... اما بعد هم نیومد... طفلک دلشو نداشت... یک ساعت بعد، اومد داخل... کنارم وایساده بود و مثل ابر بهار گریه می کرد... خدایا! چه شبی بود...
یادت به خیر بابا!
روحت شاد.
>فک میکنم عنوان بخشی از یه آهنگ رضا صادقی هست... چیزی که امروز تو ذهنمه.
>>چقدر فریدون آسرایی قشنگ و بااحساس میخونه...نمیدونم این آهنگه قدیمیه یا جدید، ولی "یاد من باش" خیلی نازه...
>>>اندکی امروز مغشوشم... یکی از حرکات مورد علاقه در این اغتشاشات ذهنی اینه که ماشین رو بردارم و بزنم به دل خیابان های عریض و خلوت! و آهنگ هم گوش بدم... امروز هم چنین کردیم... اصولا دلم تنهایی میخواد اما تنها کسی که حاضرم این جور مواقع کنارم باشه "ال ناز" هست... آخرین باری که بهش گفتم حالم گرفته س بیا منو ببر بیرون! اخر آذر بود... بهم گفت من ماشین میارم منم گفتم پس من لباس می پوشم و پیاده تو خیابون می رم تا تو برسی! وقتی اومد مامانشم کنارش نشسته بود! و خود حدیث مففصل بخوانید از این مجمل!
>>>>دیروز جلسه ی آموزش "ایزو9001" و سیستم مدیریت کیفیت (برای روسای مراکز) بود که من خیلی خوشم اومد! یهو دلم خواست مدیریت رو یاد بگیرم به صورت علمی نه حسی و تجربی! فک کنم مدتها بود اینقدر با علاقه به چیزی غیر مرتبط با رشته ام گوش نداده بودم. بعد از این جلسه هم پذیرایی بود و بعد هم جلسه ی شورای اداری. منو به عنوان عضو جدید معرفی کردن! و از اونجا که سالن کنفرانسی و بیضی وار بود و من وسط نشسته بودم، چندتا از آقایون که هم راستای خودم نشسته بودن مجبور شدن گردن بکشن تا منو ببینن! و من خنده م گرفت!
>>>>> یک اتفاقاتی در درمانگاه افتاده واسه خودم که بعدا تعریف می کنم.
ادامه مطلب ...
از دو سه ماه پیش، طبق مشورت با رییس سابق که ده داوزده سال رییس درمانگاه بوده و قوانین و آدمهای مدیریت درمان رو میشناسه، ، درباره ی مرخصی بدون حقوق، راه های کسب مجوز رو بررسی میکردم.
سه چهار هفته پیش: زنگ زدم مدیریت درمان، و درباره ی مرخصی بدون حقوق پرسیدم. میخواستم دوماه قبل امتحان مرخصی بگیرم بشینم بخونم و بعد هم هرچی قبول شدم برم حتی اطفال و داخلی. جانشین هم پیدا کرده بودم.. هیچ مشکلی ظاهرا نبود جز اینکه بم گفتن سوابق بیمه ای ت رو بیار تا دوماه مرخصی بهت بدن.
سه یا چهار هفته پیش: اول صبح تا میرسم به مطب، اسمس میدم به دکتر ر. که رییس جدید درمانگاس... دکتر! نتیجه تکمیل ظرفیتا رو دیدین؟! دقایقی بعد دکتر ر. داخل اتاق من هست و با طمانینه ی بسیار! میگه آره قبول شدم داخلی! و من دچار اولین دغدغه ی پیش رو می شوم: وااااای دکتر! پس کی میاد جای شما؟! تو این سر سیاه زمستون ! پزشک جانشین از کجا پیدا کنیم... سری قبل واسه رییس قبلی که رفت پدرمون در اومد چند هفته تا پزشک پیدا شد... میخنده و میگه: غصه نخور! پیدا میشه. بعد از رفتن دکتر ر. یادم میاد من انقد رفتم تو فکر غصه های خودم که یادم رفت بش تبریک بگم.
تا یک هفته بعد، قضیه قبولی دکتر ر. و رفتنش از درمانگاه، سکرت هست و جز من و قسمت اداری کسی نمی داند.
یکی از همان شب ها در واتزآپ: رییس سابق، پس از سلام علیک به من می گوید: چچطوری رییس؟! میگم من رییس نمی شم. میگه میشی! کی از تو بهتر؟؟! بعد میگه بین تو و دکتر دندانپزشک و دکتر داروساز، یکی گزینه ی بعدی ریاست هست. ((که البته من کم سابقه ترین هستم و تازه چندماهه استخدام شدم.) میگم: مگه سازمان اینقدر بی حساب کتاب هست که یه نیروی تازه واردش رو به ریاست درمانگاه برسونه؟! خودم احساس میکنم بهترین گزینه داروسازمون هست.
وقتی چند باردیگه هم رییس سابق، بم میگه رییس! ترس برم می داره... ازش می پرسم به دور از شوخی! اگه بگن رییس بشو امکان رد کردنش رو دارم؟! میگه آره! و من خیالم راحت میشه و خوشحال و شاد و خندان میشم.
دکتر ر.بعد از اعلان علنی قبول شدنش، میگه هفته ی اینده می رم ولی فعلا هیچ سرپرستی معرفی نشده.
بعضی بچه ها به شوخی و خنده منو که می بینن میگن: چاکریم رییس!
و من کاملا بی خیال و آسوده، درحالیکه مطمعنم این وصله ها به من نمی چسبه و حتی بر فرض محال هم اگه به من پیشنهادی بشه می تونم ردش کنم، بهشون می خندم.
من فقط مجدانه دنبال گرفتن مرخصی ام... اینو می دونم که به رییس درمانگاه مرخصی طولانی داده نمی شه... و من مرخصی برام از همه چیز واجب تره و درس خوندن و قبول شدن.
رسیدیم به هفته ی اخر... دوشنبه قراره دکتر ر. بره و هنوز نه خبری از پزشک جدید هست نه سرپرست جدید!
شنبه آخر وقت، چند بار تلفن ناشناس، بالاخره فرصت می کنم جواب بدم... خانم دکتر آبانا؟ : بله! از مدیریت درمان تماس میگیرم ما شما رو به عنوان سرپرست بعدی انتخاب کردیم تمایل خودتون چیه؟! من: آقای دکتر! ممنون ولی من نمخوام مسوولیت قبول کنم. : چرا! من: تجربه ندارم علاقه ندارم وقت ندارم هدفم چیز دیگه ای هست. اوشون: کم کم یاد می گیرید وقت گیر هم نیست درستون هم بخونید. حالا چی میگی: من : نه! تمایل ندارم. اوشون: تمایل نداری که نداری! همینه که هست! یاید قبول کنی! ما گزینه ی دیگه ای نداریم!! ( البته به طرز خیلی مودبانه ش اینا رو بم گفت!)
و من یخ کردم و گوشی و قطع کردم! وحشت تمام وجودمو گرفت...
چندثانیه بعد، دکتر ر. خندان اومده تو اتاق: میگه قبول کن! سختی های اینجا تموم شده دیگه افتاده تو سراشیبی! عصرا هم بشین درستو بخون. قبول میشی.
و من فقط حرص می خورم... میگم چرا داروسازمون نباید میشد؟ میگه منم داروساز رو بهشون پیشنهاد کردم و اصرار داشتم که کاری به تو نداشته باشن... ولی نظر اونا قطعی بوده!
غمگین و ناراحت می رم خونه... مامان هم ناراحت میشه... یهویی همه برنامه هام به هم ریخته... مرخصی م... امتحان... مسوولیت جدید... درمانگاه بزرگ و پرسنلی که همه از من بزرگتر و باسابقه ترن...و من که هیچ تجربه و ذهنیتی از مدیریت ندارم...
ظهر پیام میذارم واسه رییس سابق: سرپرستی رو گذاشتن گردنم. جواب میده: تبریک میگم! باید شیرینی بدی!! ... و من دلم میخواد موهای خودمو بکنم.
تو خونه می گم چقد یهویی همه چیز به هم ریخت: داداش کوچیکه میخنده میگه: اللهم الرزقنا از این یهویی ها!!
تا عصر با خودم کلنجار می رم... فقط به یه نتیجه می رسم... می بینم حالا که حق انتخاب دیگه ای ندارم باید تلاشمو بکنم... نباید وا بدم... نباید جلوی بچه های درمانگاه نشون بدم ترسیدم... و دعا دعا می کنم عاقبتم به خیر بشه... هرچند استرس زیاد ، منو تا اخر هفته بی خواب می کنه...
شب به داداش بزرگه می گم: اونم می خنده میگه: خداییش زیر پای رییسای قبلی طلسمی چیزی نذاشته بودی؟! چطور ممکنه در عرض سه ماه دوتا رییس عوض بشه تا توی تازه وارد رییس بشی! تو چقدر پیشرفتت سریعه! حتما یه سال دیگه هم وزیر میشی! بعد من مینالم که درسام چی میشه: میگه درس میخوای چی کار! همه درس میخونن که رییس بشن تو که الکی الکی رییس شدی!
به همکار جدیدمون که دوست خودمه و بعد از رفتن رییس سابق اومده میگم: میگه قبول کن! بذار ریاست تو خودمون بمونه بعدشم حتما میرسه به من!
یکشنبه آخر وقت در درمانگاه: می رم پذیرش. اونجام بحث سرپرست بعدی داغه. میگن خانم دکتر! خبر نداری؟ به تو پیشنهاد ندادن... منم دلم نمخواد دروغ بگم میگم آره! حرفش بوده... ولی... بچه هایی که اونجا هستن هم به ذهنشون نمیرسه ممکنه من رییس بشم... بالاخره سابقه ی کم من، ذهن همه رو منحرف کرده... می رم آزمایشگاه، اونام می پرسن: راستی حالا که دکتر ر. می ره سرپرست بعدی کیه؟! منم با خنده می گم: خب معلومه من! و اونام هیچ کدوم باور نمی کنن و شروع به مسخره بازی میکنن که اگه شما رییس بشی ما هرروز میایم بوست میکنیم!!
دوشنبه روز اخر! قراره آخر وقت تودیع و معارفه باشه... همه ش با خودم فکر میکردم چی بگم... بعد هم گفتم بی خیال! استرس نداشته باش. همه خودی هستن... با همه راحت هستی تو! بالاخره یه چیزی می گی دیگه!
ساعت دوازده یهو زنگ زدن مریضا رو ول کن بیا تودیع و معارفه! منم متععجب که چرا وسط مریض دیدن! میشد که آخر وقت، پذیرش رو تعطیل کنن و در درمانگاه رو ببندن و جلسه رو بگیریم مثه جلسه ی خداحافظی رییس قبلی که یک جمع صمیمی و خودمانی بود. .. رفتم طبقه ی بالا یه عده از بچه ها نشسته بودن تا اومدم بعضی آقایون شیطون، کف زدن و گفتن به افتخار رییس جدید!
هنوز شیطنت بچه ها ادامه داشت که دیدم دکتر ر. و یه اقای غریبه اومدن و من جلوشون بلند شدم و سلام علیک کردم... خیلی اروم از بغل دستی پرسیدم این آقاهه کی بود گفتن دکتر م. از مدیریت درمان اومده واسه مراسم. ( دکتر م. همون بود که بهم زنگ زده بود) . و باز استرسم بیشتر شد... سری قبل کسی از مدیریت واسه تودیع و معارفه نیومده بود. فک نمی کردم انققدر جدی باشه همه چیز! اول دکترم. صحبت کرد و بعد دکتر ر. و بععدم گفتن تو حرف بزن! دهنم خشک شده بود... جو خیلی سنگین بود فقط تونستم یه تشکر کنم از دکتر ر. و رییس قبلی ... و یه جمله گفتم که یخ جلسه آب شد. گفتم: امیدوارم این صندلی به منم وفا نکنه!! همه زدن زیر خنده! (چه رییس طنازی!) خود دکتر م. گفت اتفاققا منم گفتم منو بذارین سرپرست اینجا! چون ظاهرا هرکی رییسش میشه رزیدنتی قبوله!
بعدم یه لوح قرمز دارای حکم به من دادنو منم رفتم بقیه مریضا رو دیدم. و جلسه ی اونا ادامه داشت.
آخر وقت هم دکتر ر. منو صدا زد تو اتاقش و چارتا جمله به صورت سریع السیر بهم گفت و دسته کلیدا رو بم داد! و او برفت و منو با دنیایی پر از سوال و ابهام تنها گذاشت... و به این شکل ما شدیم سرپرست درمانگاه! و از سه شنبه یکم دی ماه کار بنده آغاز شد.
...
رییس قبلی سه شنبه عصر واسم پیام گذاشت من تمام امروز گوشیم رو سایلنت کرده بودم و مرتب چکش میکردم ببینم زنگ زدی یا نه! (بس که میدونست چقد استرس دارم و نمی دونم چی به چیه!) و من خیلی خوشحال شدم که به فکرم بوده...
توی هفته ای که گذشت لحظات افسردگی و خستگی بسیاری تجربه کردم لحظات استیصال... لحظاتی که نمی دونستم باید چی کار کنم... وحشت موقعیت جدیدی که هیچ ذهنیت قبلی ازش نداشتم اونم واسه منی که روحیه ی مدیریت هم نداشتم هیچ وقت...
تنها و تنها دلگرمی من در این روزها همون رییس سابق هست... دیروز به این فکر میکردم نباید ناشکری کنم... اگه تو این موقعیت پر استرس، رییس سابق هم نبود که این جوری ازم حمایت کنه اون وقت باید چه خاکی به سرم می ریختم! شاید اینم از شانس من بود که تو این موقعیت، رییس سابق منو اینقدر دوست داشته باشه که ازم قول بگیره هرجا گیر کردم تعارف نکنم و زنگ بزنم...
رییس سابق، در عین حال که من کشفف کرده بودم خیلی مهربونه، آدم بسیار جدی بود و قانونمند... و جالبه که این روزها پرسنل یکی یکی میان و بصورت خیلی نامحسوس! بم میگن سعی کن از تجربیات رییس سابق استفاده کنی. از نظر کاری هم مدیریت کارشو قبول داشت واقعا... خوشحالم این شخص معتبر، این قدر با من خوبه... فقط امیدوارم زودتر این ماه ها بگذره و منم از این پست و صندلی بگذرم و... پس از آن پرواز!
...
ببخشید که هنوز کامنتا رو تایید نکردم. من تقریبا ماهی یبار میام سراغ لب تاپ. چندبارم با گوشی مطلب نوشتم اما نمدونم سیستم بلاگ اسکای چجوره که تا دکمه ی انتشار رو میزنم همه ی مطلب می پره به جز سه خط ابتدایی ش! کلی کفرمو درآورده بلاگ اسکای.
برام دعا کنید این روزهای سخت بگذرد.
سبز باشید.
غیر منتظره ترین سر زدن: آخر وقت، استاد کاردیو ی جوان (احتمالا متولد 60) اومده پشت در مطب... همون لحظه داروسازمون داره از مطب میره بیرون. مییشنوم داره با یکی حرف میزنه... بعد دوباره سرشو میاره تو و با یه نگاه خیلی مشکوک، میگه خانوم دکتر! یکی باهاتون کار داره.. سریع حس ششم میگه حتما بازم یه نفر واسه امر خیر اومده! منم قیافه مو میکنم تو هم، و به داروسازمون میگم کیه؟! اونم شیر میشه و می شنوم که می گه: آقا شما چی کار دارین با دکتر؟! و من تو دلم میگم: اوه اوه! چه پسر پررویی! خودش تک و تنها اومده خواستگاری تو مطب!! و همین لحظه میشنوم اون آقاهه میگه: من دکتر س. هستم!!! و داروسازمون دستپاچه میگه: ببخشید آقای دکتر! نشناختم. بفرمایید داخل!
و دو ثانیه بعد، آقا، شیک و مجلسی میاد تو اتاق! و خودشم احتمالا ازین سوتفاهمی که ایجاد کرده ذوق کرده چون بسیار خندان وارد شد... بعد میگه اومده بودم درمانگاه، گفتم یه سلامی هم به تو بدم!! بعدم یه مقدار نصایح استادانه و درس خوانانه و PDF روی گوشی ریزانه بهمون کرد و برفت! (ما همچی دانشجویی بودیما! استاد بهمون سر میزنه! )
خسته کننده ترین روز: دوشنبه که روز افتتاحیه ی درمانگاه بود و ده ها مرد جنگی!!! جهت افتتاح و روبان چینی و شیرینی خورون و استفاده ی ابزاری و غیر ابزاری از افتتاحیه در راستای نزدیکی به ان. ت. خابات، آمدند و از بنده چند اپیزود فیلم و عکس گرفتند! (بابا شهرت!) ولی دریغ از یک عدد شوکلات که بدن ما بذاریم تو دهنمون! هلاک شدیم از خستگی و مریض و ...رییس که بخاطر افتتاحیه چندروز مریض نمیدید و اون روزم چای پخش کردن توی واحدها رو قدغن کرده بود تا همه چیز خیلی شیک و مجلسی به روسا عرضه بشه... که ظاهرا هم بسیار خوششون اومده بود از این درمانگاه شیک و تمیز که ولخرجی سازمان درش مشهود بود.
ضایع ترین سوتی: وقتی آن مردان بزرگ، اومدن تو مطب، یکی رو رییس مستقیما به من معرفی کرد... منم با یه ژست تمیز، فقط به خم کردن سر و ادای احترام بسنده کردم... بعدش که همه رفته بودن دیدم بچه های درمانگاه می گن واااای ما نفهمیدیم دکتر د. کدومشونه که مشکلمونو بهش بگیم . ظاهرا به سرانگشت تدبیر میتوانسته گره از خیلی مشکلات حل کنه! گفتم اینو که رییس به من معرفی کرد مگه کی بود؟! ظاهرا یکی از معاونین اصلی سازمان بود که از تهران اومده بود!! (همون که من محلش نذاشته بودم؟! همون که قیافه شم یادم نمونده بود !)
حقیقی ترین اعتراف: در وجود هر زنی، حتی آرامترین و سر به راه ترین شان، یک لیلی ه سرکش و مغرور و عاشق کش نهفته است... یک لیلی که میل دارد عاشق را مجنون وار به زانو درآورد... میل دارد تمام قلب مردی را تسخیر کند حتی اگر نخواهد اندکی از قلبش را به آن مرد بدهد...
من در منبرهای !! بسیاری که بالا رفته ام بارها به هم جنسانم گفته ام: که مبادا فریب این هم نوعان مذکر را بخورید که این ها فاقد قلب و احساسند... موجوداتی تنوع طلب و بی وفایند... هرگز برای رفتنشان اشک مریزید که لایق نیستند ووو اما هربار که per case با شخصی رو به رو شدم همه ی نظراتم دود شده رفته هوا! و تمام قلبم از فکر درد و رنجی که به شخص مقابلم وارد شده، درد کشیده... اون قدر وجدانم تو این مورد قوی هست که دلم نمیخواد باعث رنج و درد کسی بشم... حتی همون جنس مذکری که بارها آنها رو بی احساس خوانده ام... اما حتی من، من که گاهی حالم از این همه اخلاقیات و وجدان و شرف به هم میخوره حتی من که میگم این وجدان کوفتیه من! حتی بهم اجازه نمی ده خیلی از آشنایی ها رو ادامه بدم مبادا کسی رو به خودم وابسته کنم... حتی من هم بارها درون خودم آن لیلی را یافته ام...
وقتی "فلانی" گفت اگر دلت به من راضی نیست و داری مصنوعی این حس رو به وجود میاری بگو تا من وقتمو تلف نکنم... این لیلی نبود بلکه خود واقعی ام بود که به اعتراض برخاست غرورم بود... گفتم حس خوبی داشتم که تا اینجا به اصرار شما آمده ام نه خاطر تصنع و بازی... اما اگر خسته شده اید، بدروود.... و لیلی بیدار شد... بقیه ش لحن وجدان آلود من نبود همان لیلی بود که میخواست در آخرین لحظه، لیلی بودنش را به رخ بکشد و کشید... و اورا به کنار نهادن نقاب خویشتن داری واداشت... تا شب، وجدانم باز لیلی را به بند کشید... و او باز آمد تا از لیلی دلجوویی کند و بگوید که میداند بد حرف زده ... این بار خودم بودم... همان آرام همیشگی.. همان کسی که تاب دیدن رنج کسی را ندارد... همان کسی که عذاب وجدان میگیرد بداند میتواند با بودنش دنیای کسی را زیبا کند اما نمیخواهد نمی تواند...
بارها دلم خواسته به این دسته مردان بگویم: هشدار! وارد بازی لیلی ها نشوید... لیلی ها ستوده شدن را دوست دارند... این را به حساب دیگری مگذارید... اما کجا باورشان می شود...
میگوید: دوست داشتنی هستی و قابل اعتماد.
میگویم: من از دور خوشم... مثل آواز دهل!
میگوید: برای من هستی...
کاش می فهمید واقعا از ته دل می گویم... نه برای ناز کردن و عشوه فروختن... کاش می فهمید برای من این خوشایند نیست که آرزوی کسی رو خراب کنم و آسوده به زندگیم ادامه بدم... حتی از این که آسوده هستم هم عذاب وجدان دارم...
بعدا نوشت)
رضایت بخش ترین کار: امشب فیلم " محمد" رو بالاخره دیدم و خوشم اومد.
آرام بخش ترین جمله: اول هفته، مطب استاد گوارش، وقتی استاد رو به ملیح گفت که اندوسکوپی و پاتولوژی مامانش چیزی به نفع بدخیمی نداره.
غیر منتظره ترین خبر: مرگ خاله ی "عین" که مریض من بود و خبرشو محبوب بم داد. اصلا باورکردنی نبود جسم سالمی داشت البته تا قبل از چهار پنج ماه پیش که علایم آلزایمرش ناگهانی مشهود شد. زن خوش قلبی بود خدا رحمتش کنه.
غم انگیز ترین صحنه: گریه ی یک مرد پیر، برای مرگ همسرش! زن و شوهر هر دو مریضم بودن... مریض های سن بالا... اما خانم شکسته تر به نظر می رسید. اسمش " گل پری" بود. یک خانم قدبلند و پیر و پرچین و چروک و خوش تیپ که آثار زیبایی جوانی به راحتی در چهره ش پیدا بود...آخرین بار کمتر از یک ماه پیش بود که واسه داروهاش اومد پیشم... و پر از بغض بود و زد زیر گریه... ناراحت بود از بی توجهی بچه هاش و بیماری های متعدد خودش...از بستری شدن های مکررش... گفت خدا کنه بمیرم راحت شم... واسه اینکه حواسشو پرت کنم گفتم اهل کجاس ؟ و گفت آبادان... و فهمیدم که دختر یه رییس شرکت نفتیه سالهای قدیم آبادان بوده... یاد آبادان دلشو بیشتر غصه دار کرد... و طفلک چه زود به آرزوش رسید... آقاهه گفت هفته ی قبل فوت کرده ... گریه می کرد و میگفت منو تنها گذاشت...
دوست داشتنی ترین بیمار: پسری ده ساله ی خوش قیافه که امروز تا اومد داخل گفت سلام . و با یه ذوق و شوق ققشنگی گفت: خانم دکتر منو یادت میاد؟! و من دلم میخواس اون لحظه، کل دنیا رو بدم ولی یه چیزی از این بچه یادم بیاد تا بگم و تو ذوققش نخوره... اما افسوس! عوضش تلاش کردم باهاش صمیمی حرف بزنم تا احساس کنه همون جور که به من توجه نشون داده منم دارم بهش توجه می کنم... وقتی داشتم ریه شو گوش می دادم خانم همراهش گفت مامان بابا و خواهرش سه ماه پیش، تو تصادف کشته شدن... قلبم تکه تکه شد اینو شنیدم... دلم می خواس بغلش کنم بهش محبت کنم...
دلگیرترین حس: اول هفته، حس وخیم تنهایی و پوچی و بی انگیزگی! حس حسرت و پشیمانی... پر از چرا و چرا... پر از کاش و کاشکی...
خنده دارترین تصمیم: برم به "فلانی" بگم غلط کردم... ال ناز گفت منم میام باهات. گفتم تو چرا! گفت میام که بگم: این (ینی من!) غلط کرد!
خوشایندترین جمله: اعتراف "فلانی" به ! قبل از اینکه لازم بشه بگم "غلط کردم"!
خوشحال کننده ترین اسمس: (فلانی) : خانم دکتر! فردا شب وقت دارین شام مهمان من باشین؟!
جواب من :خیر!
علمی ترین تشخیص: به محبوب می گم زیر انگشت کوچیکه ی پام، شدید درد می کنه تشخیصت چیه؟؟! میگه: خوشی زده زیر پات!!
تلخ ترین یادآوری: ظهر، ساعت یک، هوای ابری، تجمع تعداد زیادی ماشین توی یه کوچه، پارچه نوشته های تسلیت... منو ناگهان یاد دوسال پیش، تشییع جنازه ی بابا انداخت...
عمیق ترین سوال: (پرستار سابقمون): نفرینش مینی یا می بخشیش؟
من: کسی که ارزش اینو داشته که شبهای بسیار بخاطرش بیدار بمونمو ستاره بچینم مستحق نفرین شدن نیست.
با معرفت ترین شخص: همکار سابق که با همه ی وجود محبت و صداقتشو نسبت به خودم حس می کنم.