سی سالگی

درود.

زمین میچرخه و می چرخه و بازم میرسه به بهمن دوست داشتنی من! و دوازدهمش و تولدم!

و من میرم که سی ساله بشم به همین راحتی!

یادمه یه زمانی یه همکارم گفت چهل سالگی واسم نقطه ی عطفی تو زندگی م هست... دیدمو عوض کرد بهتر کرد وووو

چند وقتیه منم حس میکنم سی سالگی برام به همچی نقطه ی عطفی تبدیل شده... یه چیزهای جدیدی رو حس کردم و یاد گرفتم که برام خیلی جالب بودن... یه تغییراتی تو فکرام ایجاد شد ووو  از چندهفته یش تو فکرم بود بیام از این نقاط جدید فکر و روحم بنویسم اما فعلا منصرف شدم... دلم خواست چیز دیگری بنویسم.

یه مقایسه کنم از پونزده سالگی م با سی سالگی!

وقتی پونزده ساله بودم (منظورم دقیقا سن پونزده نیستا! کلی دارم می گم) خیلی بلندپرواز بودم یه دانش اموز باهوش و زرنگ! بین هم کلاسی ها بهم لقب " مخ" داده بودن عاشق ریاضی! مسابقات علمی کشوری یه مقام اول یا دومی می گرفتم خیلی شیک و مجلسی برمی گشتم به شهرمون! توی مراسم تقدیر از دانش اموزان نمونه که اخر سال از طرف اموزش پرورش برگزار میشد یه پای ثابت مراسم بودم... و بالای دو بار اسمم خونده میشد تا برم رو سکو و جایزه و لوحم رو بگیرم! در این راستا یادمه یه سال هیچ اقدام خاصی انجام نداده بودم، اما یه روز یه دعوتنامه  ی شرکت در جشن تقدیر رسید به خونه... من مطمین بودم اشتباه شده! گفتم محاله شرکت کنم... یادش بخیر بابا گفت من می رم ولی اگه جایزه دادن بهت نمی دما! J گفتم باشه!  روز موعود بابا هرچی اصرار کرد باهاش نرفتم! وقتی برگشت دیدم یک عدد "سکه" جایزه م بوده!!! منو می گین؟؟! تا مدتها فک می کردم از اموزش پرورش میان سکه رو ازم پس میگیرن و میگن اشتباه شده!

پونزده سالگی فک میکردم میرم ریاضی میخونم... دانشجو نمونه ای خواهم شد. و عاشق کسی میشم که از نظر سطح علمی از من بالاتره! و با هم ازدواج می کنیم و یه زندگی عاشقانه و علمی!! مثل ماری کوری و پیر کوری تشکیل میدیم!! و هر دو هیئت علمی دانشگاه میشیم و ماله های پر سر و صدا چاپ می کنیم وووو هم چنان تا همیشه لیلی و مجنونیم!

اما در سی سالگی ، ریاضی نخوندم چون کمی بعد از پانزده سالگی یه معلم بی انصاف، منو از ریاضی دلزده کرد... از عشقم! و به ناچار تجربی خوندم و فقط دوماه مانده به کنکور بود که با دیدن "پرفسور سمیعی" و شنیدن حرفاش، دلم خواست پزشک بشم... و شدم ... و خوشحالم!

اما فکر نمی کردم در سی سالگی مجرد باشم! فکر نمی کردم از بین جمع های دوستانه ی دخترانه مان، فقط من مانده باشم و من! درواقع دلم نمیخواست متفاوت باشم از این لحاظ! دلم نمیخواست همه ی دختران کوچکتر از خودم در فامیل هم ازدواج کرده باشند...دلم نمیخواست این همه تنها باشم که گاهی برای داشتن یک هم حرف، تمام کانتکت های گوشی ام را بگردم و یکی هم پیدا نکنم... دلم نمیخواست انقدر به استقلال و ارامش تجردم خو کنم که دیگر دلم نخواهد به این راحتی از ان دست بکشم به خاطر ازدواج... دلم نمی خواست "رزی تا" به من بگوید تو اگر میخواستی مثل ما ازدواج کنی حالا بچه ت کلاس اول دبستان بود... دلم نمیخواست انگشت نما شوم که همه چشم بگشایند که تو که فلانی و فلانی و فلانی رو رد کردی حالا کیو انتخاب می کنی... اصلا دلم نمیخواست انقدر دلم ازدواج نخواهد... دلم نمیخواست "نه" گفتن برایم این قدر راحت باشد... دلم نمیخواست انگیزه ی زندگی کسی باشم که نباید .... اما شد!

در سی سالگی اما در کارم موفق بوده ام... در زندگی ام بر خط موفقیت و شاید شانس سوار بوده ام... این را چند روز پیش، مامان گفت (که همیشه همه چیز همون جور که خودت میخوای میشه) و اعتراف میکنم قبول دارم...

در سی سالگی، توانسته ام اعتماد کسانی را جلب کنم و برای خودم شخصیتی موجه بسازم... توانسته ام احترام بگذارم و احترام جلب کنم... و این برایم دستاورد شیرینی ست که بگویند آنقدر دلت پاک است که خدا واست جور میکنه...

در سی سالگی شکست هایی هم خورده ام که قرار است از انها درس بگیرم... اشتباهاتی مرتکب شده ام که نباید...

باری به هر جهت!

سی سالگی مبارک!

 

__

پ.ن: در باره ی متن " تو ماهی و من ماهی ..."  بگم که بر خلاف تصور دوستان، درحال اه و ناله نیستم... این دیگه اخرش بود که نوشتم پس از کلنجارهای فراوان با قلب و روح خودم... این روزها آرامم...

دی ماه، برام پر از اتفاق بود...بر من طولانی گذشت... شاید بیام بنویسم یه وقت...