یاد تو کوران می کند...

دو سال پیش چنین شبی  تا صبح باریدم...

چه شب تلخی بود خدایا...

وقتی شب ساعت حدودای هشت، از ICU  تماس گرفتن که مریضتون حالش خوب نیست... همه سریع لباس پوشیدیم بریم بیمارستان... همه پر از ترس و وحشت بودیم... و من... همیشه فک میکنم چه جور اون شب انقدر ساده لوح بودم! چه جور حدس نمی زدم خبر، بدتر از بدحالی بوده؟! چه جور فکر می کردم فقط احتمالا یکم score پایین تر اومده؟! من که ققبلا تو بیمارستان بودم من که می دونستم واسه این چیزا زنگ نمی زنن به خانواده ی مریض... چه قدر ابلهانه خوش بین بودم...

بعدها که فکرش میکنم می بینم هیچ کس جلومونو نمی گرفت... من که واسه رفتن به  ICU باید متوسل به اسم و رسم و آشنایی ووو میشدم اون شب کسی نمی پرسید کجا داری میری خانوم... و من سرمو راست انداختم پایین رفتم سراغ تخت بابا! همه چیز در لحظه ی اول عادی و طبیعی بود... یه پرستار نشسته بود پای تخت و داشت نوت پرستاری شو می نوشت... چهره ی بابا روشن و طبیعی بود... یه لحظه واقعا فک کردم هرچی بوده برطرف شده... فک کردم فقط یه آریتمی زده بوده که رفع شده... داشتم همین طور فکر می کردم که چشمم به مانیتورهای بالا سرش افتاد... خاموش بودن... نگاهم افتاد روی لیدهای نوار قلب. همه جدا شده بودن... پالس اکسی متری دیگه وصل نبود... یادم افتاد داداشم عصر گفته بود از صبح دوباره بابا اینتوبه شده بوده... اما حالا هیچ لوله ای داخل دهانش نبود... یهو بطرز وحشتناکی مغزم کار کرد... سرمو چرخوندم سمت پرستاره... شبیه آدمای لال،  اشاره کردم به مانیتور خاموش وووو ... خانوم تازه حس کرد باید به من توضیح بده... خیلی راحت انگار که داشته باشه به اینترن بخش گزارش مریض رو میده گفت: arrest  قلبی داد  40 دقیقه CPR  کردیم برنگشت... متاسفم!! 

همین؟!!!

این بدترین شکلی بود که میشد خبر داد... این که مغز آدم کند شده باشه و بخواد تیکه تیکه اطلاعات رو بچسبونه به هم... حتی الان که دارم بعد از دوسال اینا رو می نویسم بدنم می لرزه و معده درد عصبی اومده سراغم... 

چند دقیقه بعد از من مامان اومد... طفلک مامانم! رو شو کرد سمت من گفت چطوره؟! گفتم تمام شده... 

بعد آبجی اومد... مامان دستشو کشید روی چشم بابا و برای همیشه بستش...

و همه چیز تمام شد...

داداش کوچیکه نیومد داخل... اول به بهانه ای که علیرضا تنهاس موند پیشش... اما بعد هم نیومد... طفلک دلشو نداشت... یک ساعت بعد، اومد داخل... کنارم وایساده بود و مثل ابر بهار گریه می کرد... خدایا! چه شبی بود...

یادت به خیر بابا!

روحت شاد.