ترین های هفته 2

غیر منتظره ترین سر زدن: آخر وقت، استاد کاردیو ی جوان (احتمالا متولد 60)  اومده پشت در مطب... همون لحظه داروسازمون داره از مطب میره بیرون. مییشنوم داره با یکی حرف میزنه... بعد دوباره سرشو میاره تو  و با یه نگاه خیلی مشکوک، میگه خانوم دکتر! یکی باهاتون کار داره.. سریع حس ششم میگه حتما بازم یه نفر واسه امر خیر اومده! منم قیافه مو میکنم تو هم، و به داروسازمون میگم کیه؟! اونم شیر میشه و می شنوم که می گه: آقا شما چی کار دارین با دکتر؟!  و من تو دلم میگم: اوه اوه! چه پسر پررویی! خودش تک و تنها اومده خواستگاری تو مطب!! و همین لحظه میشنوم اون آقاهه میگه: من دکتر س. هستم!!! و داروسازمون دستپاچه میگه: ببخشید آقای دکتر! نشناختم. بفرمایید داخل!

و دو ثانیه بعد، آقا، شیک و مجلسی میاد تو اتاق! و خودشم احتمالا ازین سوتفاهمی که ایجاد کرده ذوق کرده چون بسیار خندان وارد شد... بعد میگه اومده بودم درمانگاه، گفتم یه سلامی هم به تو بدم!! بعدم یه مقدار نصایح استادانه و درس خوانانه و PDF  روی گوشی ریزانه بهمون کرد و برفت! (ما همچی دانشجویی بودیما! استاد بهمون سر میزنه! )


خسته کننده ترین روز: دوشنبه که روز افتتاحیه ی درمانگاه بود و ده ها مرد جنگی!!! جهت افتتاح و روبان چینی و شیرینی خورون و استفاده ی ابزاری و غیر ابزاری از افتتاحیه در راستای نزدیکی به ان. ت. خابات، آمدند و از بنده چند اپیزود فیلم و عکس گرفتند! (بابا شهرت!)  ولی دریغ از یک عدد شوکلات که بدن ما بذاریم تو دهنمون! هلاک شدیم از خستگی و مریض و ...رییس که بخاطر افتتاحیه چندروز مریض نمیدید و اون روزم چای پخش کردن توی واحدها رو قدغن کرده بود تا همه چیز خیلی شیک و مجلسی به روسا عرضه بشه... که ظاهرا هم بسیار خوششون اومده بود از این درمانگاه شیک و تمیز که ولخرجی سازمان درش مشهود بود.


ضایع ترین سوتی: وقتی آن مردان بزرگ، اومدن تو مطب، یکی رو رییس مستقیما به من معرفی کرد... منم با یه ژست تمیز، فقط به خم کردن سر و ادای احترام بسنده کردم... بعدش که همه رفته بودن دیدم بچه های درمانگاه می گن واااای  ما نفهمیدیم دکتر د. کدومشونه که مشکلمونو بهش بگیم . ظاهرا به سرانگشت تدبیر میتوانسته گره از خیلی مشکلات حل کنه! گفتم اینو که رییس به من معرفی کرد مگه کی بود؟! ظاهرا یکی از معاونین اصلی سازمان بود که از تهران اومده بود!! (همون که من محلش نذاشته بودم؟! همون که قیافه شم یادم نمونده بود !


حقیقی ترین اعتراف: در وجود هر زنی، حتی آرامترین و سر به راه ترین شان، یک لیلی ه سرکش و مغرور و عاشق کش نهفته است... یک لیلی که میل دارد عاشق را مجنون وار به زانو درآورد...  میل دارد تمام قلب مردی را تسخیر کند حتی اگر نخواهد اندکی از قلبش را به آن مرد بدهد... 

من در منبرهای !! بسیاری  که بالا  رفته ام بارها به هم جنسانم گفته ام: که مبادا فریب این هم نوعان مذکر را بخورید که این ها فاقد قلب و احساسند... موجوداتی تنوع طلب و بی وفایند... هرگز برای رفتنشان اشک مریزید که لایق نیستند ووو  اما هربار که  per case  با شخصی رو به رو شدم همه ی نظراتم دود شده رفته هوا!  و تمام قلبم از فکر درد و رنجی که به شخص مقابلم وارد شده، درد کشیده... اون قدر وجدانم تو این مورد قوی هست که دلم نمیخواد باعث رنج و درد کسی بشم... حتی همون جنس مذکری که بارها آنها رو بی احساس خوانده ام... اما حتی من، من که گاهی حالم از این همه اخلاقیات و وجدان و شرف به هم میخوره حتی من که میگم این وجدان کوفتیه من! حتی بهم اجازه نمی ده خیلی از آشنایی ها رو ادامه بدم مبادا کسی رو به خودم وابسته کنم... حتی من هم بارها درون خودم آن لیلی را یافته ام... 

وقتی "فلانی" گفت اگر دلت به من راضی نیست و داری مصنوعی این حس رو به وجود میاری بگو تا من وقتمو تلف نکنم... این لیلی نبود بلکه خود واقعی ام بود که به اعتراض برخاست غرورم بود...  گفتم حس خوبی داشتم که تا اینجا به اصرار شما آمده ام نه خاطر تصنع و بازی... اما اگر خسته  شده اید، بدروود....  و لیلی بیدار شد... بقیه ش لحن وجدان آلود من نبود همان لیلی بود که میخواست در آخرین لحظه، لیلی بودنش را به رخ بکشد و کشید...  و اورا به کنار نهادن نقاب خویشتن داری واداشت... تا شب، وجدانم باز لیلی را به بند کشید...  و او باز آمد تا از لیلی دلجوویی کند و بگوید که میداند بد حرف زده ... این بار خودم بودم... همان آرام همیشگی.. همان کسی که تاب دیدن رنج کسی را ندارد... همان کسی که عذاب وجدان میگیرد بداند میتواند با بودنش دنیای کسی را زیبا کند اما نمیخواهد نمی تواند...

بارها دلم خواسته به این دسته مردان بگویم: هشدار! وارد بازی لیلی ها نشوید... لیلی ها ستوده شدن را دوست دارند... این را به حساب دیگری مگذارید... اما کجا باورشان می شود...

میگوید: دوست داشتنی هستی و قابل اعتماد.

میگویم: من از دور خوشم... مثل آواز دهل!

میگوید: برای من هستی...

کاش می فهمید واقعا از ته دل می گویم... نه برای ناز کردن و عشوه فروختن... کاش می فهمید برای من این خوشایند نیست که آرزوی کسی رو خراب کنم و آسوده به زندگیم ادامه بدم... حتی از این که آسوده هستم هم عذاب وجدان دارم...


بعدا نوشت)

رضایت بخش ترین کار: امشب فیلم " محمد" رو بالاخره دیدم و خوشم اومد. 

نظرات 18 + ارسال نظر
زن عاشق چهارشنبه 9 دی 1394 ساعت 16:49 http://rosarimeshky.blogsky.com/

ینی از نزدیک بداخلاقی

من؟! بداخلاق؟! از نزدیک؟!
فک نمی کنم.
از کجا به این نتیجه رسیدین؟!
وبتون باز نشد.

هیسسس سه‌شنبه 8 دی 1394 ساعت 20:56 http://hist.mihanblog.com

عه کامنتای من کجاس؟

پیش من بود کامنتات!

محمد رضایی چهارشنبه 2 دی 1394 ساعت 23:53 http://http:/Tolooebidari.blogfa.com

سلام خانم دکتر
خدا رو شکر خوب و سرحالید وهمچنان در حال نوشتن هستید
دلم یاد شما و روژین و کرد رفتم از روژین آدرس گرفتم واومدم عرض ادب کنم خدمتتون

شما لطف دارین.
ممنون.

معلوم الحال چهارشنبه 2 دی 1394 ساعت 09:26 http://daneshjoyezaban.mihanblog.com

درود بر خانم دکتر درس خوان و زرنگ
ماشاالله ماشاالله اینقد دکتر خوبی هستین خواستگارا رو که رد می کنین هیچ, مسئولین سازمانیم رد می کنین. میترم فردا وزیرم درخواست ملاقات بهتو بده ردش کنید
واقعا به نظرتون همه مردا بی احساسن و تمام زن ها سلطان احساس؟

درود ! ما یه همچی آدمی هستیم!

Rojin شنبه 28 آذر 1394 ساعت 17:53 http://rojna.blogfa.com

خوب فردا جان همچین تودل برو هستی دیگه. فکر کنم اون دکتر جوونه هم یه خیالاتی برات داره. زودتری یه لیلی دست یافتنی شو که یه شام عروسی پیاده شیم

پس چی که تو دل برو ام!!

Rojin شنبه 28 آذر 1394 ساعت 17:44 http://rojna.blogfa.com

تو چقدر اسم و آدرس عوض میکنی من گیجم گیجترم میشم. حالا بلاگ بعدی و اسم آیندت چیه که حساب دستم باشه. از دست کی فرار میکنی :)) [بوسه]

ما این طوری هستیم دیگه! بس که معروفم همه جا ردمو میزنن!

ا-م شنبه 28 آذر 1394 ساعت 17:27 http://engarnevesh.blogfa.com

سلام به دوست عزیزم
امیدوارم احوالت خوب باشه
کم پیدایی و مطلبی نگذاشتی تا هم با خواندن آن، دلمان از اینکه حالت خوب است، قرص شود و هم از خواندن نوشته هات، لذت ببرم.

خیلی مواظب خودت باش دوست عزیزم

تو همیشه لطف داری به من!
دوست خوب و مهربانم! زیبا و خوش بیانم!

رضوانه شنبه 28 آذر 1394 ساعت 15:06 http://khanevadeyearmani.mihanblog.com/

سلام دوست عزیز
خدا قوت

امان از این لیلی سرکش....
خوشحال میشم باز هم بهم سربزنی.

سلام بر تو!
چششششم! باز هم سر خواهم زد.

لیلی جمعه 27 آذر 1394 ساعت 02:51

یعنی چه اتفاقی برای کامنت گهربار من افتاده؟؟

نگران نباشید! کامنتها نزد من امانت هستند!

ئه سرین پنج‌شنبه 26 آذر 1394 ساعت 20:25 http://silent23.blog.ir

سلام وبلاگ خوبی دارین

خوشحال میشم منم دنبال کنید

مضراب پنج‌شنبه 26 آذر 1394 ساعت 11:43

لیلی درون من اغلب دست به پس گردنی زدنش خعلی خوبه! میاد کارا رو درست کنه آخرشم اعصابش نمی کشه و چنان می زنه پس گردن طرف که برق از چشاش می پره:))

تو لیلی ت خیلی خشنه عامو!
بیا یکم لطیف شو ببین چه زندگی زیبا میشه!

Meredith یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 17:59 http://dr-coffe.blogsky.com

سلام خانم دکتر.....چه قلمی خیلی خوب می نویسید....خوشوقتم از آشنایی با شما

ممنون پزشک جوان!
چرا وبلاگتو حذف کردی؟!!

الف.واو شنبه 21 آذر 1394 ساعت 21:30 http://www.havabanoo.blogsky.com

قلمتون پایدار خانوم دکتر:)

ممنونم.☺

لیلی پنج‌شنبه 19 آذر 1394 ساعت 08:06 http://leiligermany.blogsky.com

امیدوارم اشناها اینجا پیدات نکنن و بتونی بنویسی خانم دکتر
به نظر من به لیلی درونت بگو که مردها از مجنون بودن لذت می برند و تلاش برای رسیدنش به عنوان روزهای زیبای زندگی شان یاد می کنند پس فکر نکن که نیاز به ترحم دارند

امیدوارم.
میدونم نیاز به ترحم ندارن اما من خیلی دل رحمم!!☺

آذرمیدخت سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 22:24 http://azarmedokht.blogsky.com

سلام آبانا جون. خیلی خوشحال شدم بهم سر زدی. و خوشحالتر اینکه دوست جدید پیدا کردم. اخه متاسفانه به خاطر خرابی بلاگفا همه دوستای قبلیمو گم کردم

سلام بر تو!
اره خرابی بلاگفا همه رو آواره کرده...

دکتر یونس یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت 15:43

سلام. بله عراق بودم. برگشتم . شما کجا مشغولید؟ وبلاگم به طرز غریبی هک شده.. حالم گرفته شده اساسی. ضمنا من هم خانم دکتر هستم ها!!

سلام. من درمانگاه شهری کار میکنم.
واقعا؟! خانم دکتری؟! پس چرا من فک میکردم اقایی؟! البته همیشه پیش خودم میگفتم چجوره این اقای دکتر انقد روحیه ش لطیف و احساساتیه!!
ولی من الان بازم شک دارم. بذار یبار دیگه وبتون رو بخونم ببینم چه نشانه هایی داشتم که فکر کردم اقا هستی!

ا-م یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت 11:41 http://engarnevesh.blogfa.com

سلام دوست عزیزم
مطالب وبلاگ نوپایت را خوندم . حس امنیت در خاطره نویسی و احوال نگاری، حس مهمی هست که مطمئنا نه من و نه هیچ کدام از دوستان قدیمی و جدید دیگرت، حق گرفتن این حس را ندارند.

سرزدن غیر منتظره همکاران و دوستان انرژی بخش واقعا حس فوق العاده ای است. حس اینکه هنوز در خاطر بعضی از آدمهای ارزشمند حضور داریم، شیرینه.

تا باشد از آن سوتی ها بدهی، البته امیدوارم که هیچ وقت نیازی به این نوع آدمهای صاحب نفوذ پیدا نکنی و کارهایت با لطف خداوند و بدون نیاز به پارتی بازی بی عدالتگرانه آدمها به انجام برسد و همینطور مغرور و با عزت نفس باشی.

حس لیلی بودن و قرار گرفتن در جوار آدمهایی که حس لیلی بودن آدمی را زنده می کنند، شاید یکی از زیباترین حسهای عالم هست.
لیلی مجنون می خواهد اما هر عاشقی یا عاشق مآبی مجنون نیست.
اما اگر مجنونمان را یافتیم، بقیه اش را نباید سخت گرفت. سخت گرفتن، جفا کردن به خود و مجنون هست.
من یک چیز را درمورد خودم فهمیده ام. اینکه اگرچه فکر می کنم خودم را می شناسم و البته این شناخت اشتباه نسیت بلکه بر اساس مجموع درون نگری و همچنین مشاهده خودم از خودم در موقعیتها و برخوردها و ارتباط با افراد مختلف هست، اما نباید به این شناخت خیلی متکی باشم
چون این را به خوبی فهمیده ام که هر آدمی که در ارتباط با هم قرار می گیریم، باخودش درونیات و فضایی دارد و به طور ناخودآگاه آدم را وادار به نشان دادن بخشی از شخصیت و وجودم می کند و گاهی بعضی از آدمها ناخودآگاه، آدم را وادار به نشان دادن نوعی از احساس و رفتار و بخشی از شخصیتمان می کنند، که حتی خودمان هم از آن بعد شخصیتمان خوشمان نمی آید. اما در مقابل بعضی از آدمها نوعی از حس خوب و شیرین و نشان دادن بخشی شیرین و زیبا از شخصیتمان را موجب می شوند که هیچ وقت هیچ وقت از بودن با آنها خسته نمی شویم و شاید در میان این نوع آدمها، مجنونی برای لیلی درونمان باشد و به گمانم این مجنونها، همواره می توانند مارا ترغیب به نشان دادن همان بخش لیلی شخصیتمان کنند. برای همین است که می گویم، گاهی شناخت ما از خودمان خیلی قابل اعتماد نیست و شدیدا وابسته می شود به نوایی که وجود دیگری دارد و انعکاسی که در ما می سازد.
به آن نوا و به آن انعکاس باید اعتماد کرد.

ببخش دوست عزیزم بخاطر طولانی شدن کامنتم و شاید به نوعی بالای منبر رفتنم

سلامت و شاد باشی ای دوست

واقعا آفرین! خیلی قشنگ نوشته بودی... یه سری از قسمتاش دوس داشتم های لایت کنم.
بابا تو هم واسه خودت یپا فرهیخته ای ها!!
من افتخار میکنم بهت!
روح بلندت را میستایم.

خوشبین پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 21:07

این خیلی خوبست که واقعیت را رک نوشته اید، واقعیت همین است. ولی گمان نکنید که این حس، کاملن از دید طرف مقابل پنهان میماند. اولین باری که من با دختری روبرو شدم که برای امر خیری به من معرفی شده بود. در همان مکالمه کوتاه و رسمی، همین نکته دستگیرم شد. طرف، هم سعی میکرد عزت نفس خودرا حفظ کند و هم با ذیرکی مایل بود بداند چگونه باید باشد تا کاملن مقبول باشد و این درحالی بود که هردوی ما در اولین دیدار هیچ دلبستگی بهم نداشتیم و راحت میتوانستیم ارزیابی کنیم و تصمیم بگیریم.
آنچه شما نوشته اید ذاتی و فطری هر دختریست، کما اینکه حس برتری خواهی هم حسی ذاتی برای یک پسر است. حس دخترانه، منتهای خواسته شدن است و حس پسرانه، منتهای خواستن و خوشبختانه ایندو حس در طول هم و در یک راستا هستند(و نه در عرض هم و در تقابل هم).
این حس دخترانه با اندکی دقت در هر برخورد با دختران جوان حس میشود ولو اینکه آنها سعی در پنهان داشتنش بکنند. برای همین هم خود منهم خودرا بیش از این مجاز ندیدیم که به معارفه های مکرر و آزار ناشی از آن به دیگران ادامه بدهم . اینآازار نه بخاطر علاقه ایست که در حین یک دو جلسه گفتگو حاصل میشود(که نمیشود) بلکه بخاطر خدشه در همان احساسی است که شما بخوبی ترسیم نموده اید و ناخود آگاه در چنین مقاطعی زنده میشود. این حس در دختران و آن حس در پسران، بوی خوشی است که طبیعت برای میل ترکیبی ایندو جنس در آنها به ودیعت گذاشته است. مانند بوی خاصی که از جانوران در هنگام بلوغ و آمادگی جنسی به هوا برمیخیزد و جنس مخالف را واله و کلافه میکند تا جاییکه منظور طبیعت حاصل شود.
موفق باشید. ضمنا کلام روانی هم در نوشتن دارید.

سلام.
ممنون از این وقتی که گداشتین و انقدر کامل و باحوصله بحث کردین.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.