گاهی ورق چنان بر می گردد که ندانی چه کنی!

از دو سه ماه پیش، طبق مشورت با رییس سابق که ده داوزده سال رییس درمانگاه بوده و قوانین و آدمهای مدیریت درمان رو میشناسه، ، درباره ی مرخصی بدون حقوق، راه های کسب مجوز رو بررسی میکردم.

سه چهار هفته پیش: زنگ زدم مدیریت درمان، و درباره ی مرخصی بدون حقوق پرسیدم. میخواستم دوماه قبل امتحان مرخصی بگیرم بشینم بخونم و بعد هم هرچی قبول شدم برم حتی اطفال و داخلی. جانشین هم پیدا کرده بودم.. هیچ مشکلی ظاهرا نبود جز اینکه بم گفتن سوابق بیمه ای ت رو بیار تا دوماه مرخصی بهت بدن.

سه یا چهار هفته پیش: اول صبح تا میرسم به مطب،  اسمس میدم به دکتر ر. که رییس جدید درمانگاس... دکتر! نتیجه تکمیل ظرفیتا رو دیدین؟! دقایقی بعد دکتر ر. داخل اتاق من هست و با طمانینه ی بسیار! میگه آره قبول شدم داخلی! و من دچار اولین دغدغه ی پیش رو می شوم: وااااای دکتر! پس کی میاد جای شما؟! تو این سر سیاه زمستون ! پزشک جانشین از کجا پیدا کنیم... سری قبل واسه رییس قبلی که رفت پدرمون در اومد چند هفته تا پزشک پیدا شد... میخنده و میگه: غصه نخور! پیدا میشه. بعد از رفتن دکتر ر. یادم میاد من انقد رفتم تو فکر غصه های خودم که یادم رفت بش تبریک بگم.

تا یک هفته بعد، قضیه قبولی دکتر ر. و رفتنش از درمانگاه، سکرت هست و جز من و قسمت اداری کسی نمی داند.

یکی از همان شب ها در واتزآپ: رییس سابق، پس از سلام علیک به من می گوید: چچطوری رییس؟! میگم من رییس نمی شم. میگه میشی! کی از تو بهتر؟؟! بعد میگه بین تو و دکتر دندانپزشک و دکتر داروساز، یکی گزینه ی بعدی ریاست هست. ((که البته من کم سابقه ترین هستم و تازه چندماهه استخدام شدم.) میگم: مگه سازمان اینقدر بی حساب کتاب هست که یه نیروی تازه واردش رو به ریاست درمانگاه برسونه؟! خودم احساس میکنم بهترین گزینه داروسازمون هست. 

وقتی چند باردیگه هم رییس سابق، بم میگه رییس! ترس برم می داره... ازش می پرسم به دور از شوخی! اگه بگن رییس بشو امکان رد کردنش رو دارم؟! میگه آره! و من خیالم راحت میشه و خوشحال و شاد و خندان میشم.

دکتر ر.بعد از اعلان علنی قبول شدنش، میگه هفته ی اینده می رم ولی فعلا هیچ سرپرستی معرفی نشده.

بعضی بچه ها به شوخی و خنده منو که می بینن میگن: چاکریم رییس!

و من کاملا بی خیال و آسوده، درحالیکه مطمعنم این وصله ها به من نمی چسبه و حتی بر فرض محال هم اگه به من پیشنهادی بشه می تونم ردش کنم، بهشون می خندم.

من فقط مجدانه دنبال گرفتن مرخصی ام... اینو می دونم که به رییس درمانگاه مرخصی طولانی داده نمی شه... و من مرخصی برام از همه چیز واجب تره و درس خوندن و قبول شدن.

رسیدیم به هفته ی اخر... دوشنبه قراره دکتر ر. بره و هنوز نه خبری از پزشک جدید هست نه سرپرست جدید!

شنبه آخر وقت، چند بار تلفن ناشناس، بالاخره فرصت می کنم جواب بدم... خانم دکتر آبانا؟ : بله! از مدیریت درمان تماس میگیرم ما شما رو به عنوان سرپرست بعدی انتخاب کردیم تمایل خودتون چیه؟!  من: آقای دکتر!  ممنون ولی من نمخوام مسوولیت قبول کنم. : چرا! من: تجربه ندارم علاقه ندارم وقت ندارم هدفم چیز دیگه ای هست. اوشون: کم کم یاد می گیرید وقت گیر هم نیست درستون هم بخونید. حالا چی میگی: من : نه! تمایل ندارم. اوشون:  تمایل نداری که نداری! همینه که هست! یاید قبول کنی! ما گزینه ی دیگه ای نداریم!! ( البته به طرز خیلی مودبانه ش اینا رو بم گفت!)

و من یخ کردم و گوشی و قطع کردم!  وحشت تمام وجودمو گرفت...

چندثانیه بعد، دکتر ر. خندان اومده تو اتاق: میگه قبول کن! سختی های اینجا تموم شده دیگه افتاده تو سراشیبی! عصرا هم بشین درستو بخون. قبول میشی.

و من فقط حرص می خورم... میگم چرا داروسازمون نباید میشد؟ میگه منم داروساز رو بهشون پیشنهاد کردم و اصرار داشتم که کاری به تو نداشته باشن... ولی نظر اونا قطعی بوده!

غمگین و ناراحت می رم خونه... مامان هم ناراحت میشه... یهویی همه برنامه هام به هم ریخته... مرخصی م... امتحان... مسوولیت جدید... درمانگاه بزرگ و پرسنلی که همه از من بزرگتر و باسابقه ترن...و من که هیچ تجربه و ذهنیتی از مدیریت ندارم...

ظهر پیام میذارم واسه رییس سابق: سرپرستی رو گذاشتن گردنم. جواب میده: تبریک میگم! باید شیرینی بدی!! ... و من دلم میخواد موهای خودمو بکنم.

تو خونه می گم چقد یهویی همه چیز به هم ریخت: داداش کوچیکه میخنده میگه: اللهم الرزقنا از این یهویی ها!!

 تا عصر با خودم کلنجار می رم... فقط به یه نتیجه می رسم... می بینم حالا که حق انتخاب دیگه ای ندارم باید تلاشمو بکنم... نباید وا بدم... نباید جلوی بچه های درمانگاه نشون بدم ترسیدم... و دعا دعا می کنم عاقبتم به خیر بشه... هرچند استرس زیاد ، منو تا اخر هفته بی خواب می کنه...

شب به داداش بزرگه می گم: اونم می خنده میگه: خداییش زیر پای رییسای قبلی طلسمی چیزی نذاشته بودی؟! چطور ممکنه در عرض سه ماه دوتا رییس عوض بشه تا توی تازه وارد رییس بشی! تو چقدر پیشرفتت سریعه! حتما یه سال دیگه هم وزیر میشی! بعد من مینالم که درسام چی میشه: میگه درس میخوای چی کار! همه درس میخونن که رییس بشن تو که الکی الکی رییس شدی!

به همکار جدیدمون که دوست خودمه و بعد از رفتن رییس سابق اومده میگم: میگه قبول کن! بذار ریاست تو خودمون بمونه بعدشم حتما میرسه به من!

یکشنبه آخر وقت در درمانگاه: می رم پذیرش. اونجام بحث سرپرست بعدی داغه. میگن خانم دکتر! خبر نداری؟ به تو پیشنهاد ندادن... منم دلم نمخواد دروغ بگم میگم آره! حرفش بوده... ولی... بچه هایی که اونجا هستن هم به ذهنشون نمیرسه ممکنه من رییس بشم... بالاخره سابقه ی کم من، ذهن همه رو منحرف کرده...  می رم آزمایشگاه، اونام می پرسن: راستی حالا که دکتر ر. می ره سرپرست بعدی کیه؟! منم با خنده می گم: خب معلومه من! و اونام هیچ کدوم باور نمی کنن و شروع به مسخره بازی میکنن که اگه شما رییس بشی ما هرروز میایم بوست میکنیم!!

دوشنبه روز اخر! قراره آخر وقت تودیع و معارفه باشه... همه ش با خودم فکر میکردم چی بگم... بعد هم گفتم بی خیال! استرس نداشته باش. همه خودی هستن... با همه راحت هستی تو! بالاخره یه چیزی می گی دیگه!

ساعت دوازده یهو زنگ زدن مریضا رو ول کن بیا تودیع و معارفه! منم متععجب که چرا وسط مریض دیدن! میشد که آخر وقت، پذیرش رو تعطیل کنن و در درمانگاه رو ببندن و جلسه رو بگیریم مثه جلسه ی خداحافظی رییس قبلی که یک جمع صمیمی و خودمانی بود. .. رفتم طبقه ی بالا یه عده از بچه ها نشسته بودن تا اومدم بعضی آقایون شیطون، کف زدن و گفتن به افتخار رییس جدید! 

هنوز شیطنت بچه ها ادامه داشت که دیدم دکتر ر. و یه اقای غریبه اومدن و من جلوشون بلند شدم و سلام علیک کردم... خیلی اروم از بغل دستی پرسیدم این آقاهه کی بود گفتن دکتر م. از مدیریت درمان اومده واسه مراسم. ( دکتر م. همون بود که بهم زنگ زده بود) . و باز استرسم بیشتر شد... سری قبل کسی از مدیریت واسه تودیع و معارفه نیومده بود. فک نمی کردم انققدر جدی باشه همه چیز! اول دکترم. صحبت کرد و بعد دکتر ر. و بععدم گفتن تو حرف بزن!  دهنم خشک شده بود... جو خیلی سنگین بود فقط تونستم یه تشکر کنم از دکتر ر. و رییس قبلی ... و یه جمله گفتم که یخ جلسه آب شد. گفتم: امیدوارم این صندلی به منم وفا نکنه!!  همه زدن زیر خنده! (چه رییس طنازی!)  خود دکتر م. گفت اتفاققا منم گفتم منو بذارین سرپرست اینجا! چون ظاهرا هرکی رییسش میشه رزیدنتی قبوله!

بعدم یه لوح قرمز دارای حکم به من دادنو منم رفتم بقیه مریضا رو دیدم. و جلسه ی اونا ادامه داشت.

آخر وقت هم دکتر ر. منو صدا زد تو اتاقش و چارتا جمله به صورت سریع السیر بهم گفت و دسته کلیدا رو بم داد! و او برفت و منو با دنیایی  پر از سوال و ابهام تنها گذاشت... و به این شکل ما شدیم سرپرست درمانگاه! و از سه شنبه یکم دی ماه کار بنده آغاز شد.

...

رییس قبلی سه شنبه عصر واسم پیام گذاشت من تمام امروز گوشیم رو سایلنت کرده بودم و مرتب چکش میکردم ببینم زنگ زدی یا نه!  (بس که میدونست چقد استرس دارم و نمی دونم چی به چیه!) و من خیلی خوشحال شدم که به فکرم بوده...

توی هفته ای که گذشت لحظات افسردگی و خستگی بسیاری تجربه کردم لحظات استیصال... لحظاتی که نمی دونستم باید چی کار کنم... وحشت موقعیت جدیدی که هیچ ذهنیت قبلی ازش نداشتم اونم واسه منی که روحیه ی مدیریت هم نداشتم هیچ وقت... 

تنها و تنها دلگرمی من در این روزها همون رییس سابق هست... دیروز به این فکر میکردم نباید ناشکری کنم... اگه تو این موقعیت پر استرس، رییس سابق هم نبود که این جوری ازم حمایت کنه اون وقت باید چه خاکی به سرم می ریختم!  شاید اینم از شانس من بود که تو این موقعیت، رییس سابق منو اینقدر دوست داشته باشه که ازم قول بگیره  هرجا گیر کردم تعارف نکنم و زنگ بزنم...

رییس سابق، در عین حال که من کشفف کرده بودم خیلی مهربونه، آدم بسیار جدی بود و قانونمند... و جالبه که این روزها پرسنل یکی یکی میان و بصورت خیلی نامحسوس! بم میگن سعی کن از تجربیات رییس سابق استفاده کنی. از نظر کاری هم مدیریت کارشو قبول داشت واقعا...  خوشحالم این شخص معتبر، این قدر با من خوبه... فقط امیدوارم زودتر این ماه ها بگذره و منم از این پست و صندلی بگذرم و... پس از آن پرواز!

...

ببخشید که هنوز کامنتا رو تایید نکردم. من تقریبا ماهی یبار میام سراغ لب تاپ. چندبارم با گوشی مطلب نوشتم اما نمدونم سیستم بلاگ اسکای چجوره که تا دکمه ی انتشار رو میزنم همه ی مطلب می پره به جز سه خط ابتدایی ش! کلی کفرمو درآورده بلاگ اسکای.

برام دعا کنید این روزهای سخت بگذرد.

سبز باشید.

 

نظرات 12 + ارسال نظر
بانوی سپید دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 15:07 http://arezohayesepidam.persianblog.ir/

به سلامتی مبارک باشه
ان شالله که به خوبی از پسش بر می آی

ممنون عززیزم...

رضوانه چهارشنبه 16 دی 1394 ساعت 14:11 http://khanevadeyearmani.mihanblog.com/

همین که بلاگ اسکای کفرتو درآورده!
هم اینکه نپرسیدی تارترمانی چی هست؟؟!!!
این سبز باشید اول نبود؟ بعدا اضافه کردی؟ یا من کم دقتی کردم؟

درمانگاه چطوره رئیس جون؟ کاش منم بتونم واسه خودم کلینیک بزنم...

آهان!
حالا ینی امکان نداره بلاگ اسکای کفر بقیه رو هم درآورده باشه!
من یزی اظاف نکردم... هره هست از اول بوده.
ایشالا ه کلینیک بزنی با دیوارهای صورتی!

Rojin سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 20:41 http://rojna.blogfa.com

این که خیلی خبر خوبیه . تبریک رئیس :)) همینکه سواد و مدیریتت رو قبول دارن خودش کلی حرفه . هر کسی نمیتونه به جایی که تو رسیدی برسه. مثل دختر عموی من که ۸ ساله داره برا رزیدنسی میخونه و هنوز تو یه مطب عمومی کار میکنه.

ممنون روژین بانو!
اوووووه هشششت سال؟!! جقدر زیاد!

رضوانه یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 15:31 http://khanevadeyearmani.mihanblog.com/

مشکوک بودم ها.... همه نظر دهنده هات آشنا بودن، و البته سه خط پایانیت؛ ولی حقیقتا مطمئن نبودم!!
ما به این حالت میگیم: الحق که درست فرستادنمون استثنایی خخخخخخ

ممنون که اومدی.
اینجا نظر خصوصی نداره؟ یه وقت آبروم میره!

نه! چرا آبروت بره؟!
سه خط اخری مگه چطور بود؟!!

مضراب شنبه 12 دی 1394 ساعت 22:29

چه خوب... می دونم که سخته مسؤولیت قبول کردن اونم اینجوری یهویی... ولی باور کن از بی هدفی که امثال من این روزا دچارش هستند خیلی خیلی خیلی بهتره

بله میدونم خیلیا ممکنه ارزوی این موقعیت رو داشته باشن... واسه همین سعی میکنم ناشکری نکنم...
ایشالا تو هم هدفمند بشی مثل یارانه ها!

رضوانه شنبه 12 دی 1394 ساعت 15:31 http://khanevadeyearmani.mihanblog.com

سلاااام خانم رئیس! چطورین؟ خوبین؟مبارک باشه
حتما موفق میشی هم در کار و هم در درس
این خیلی خوبه که یه منبع کمکی عالی داره، تجربه های خیلی خوبی میتونی کسب کنی.
ان شاالله موفق باشی خانم دکتر

سلام کوچولوی اتاق ما!
ممنون... امیدوارم توفیقاتم افزون شود در این عرصه ی بیم و امید!

پس شدین رئیس. بهش میگن turn the table! من تبریک میگم و همچنان اقرار می کنم که نمیشناسمتون

ممنون!
عجب اصطلاحی!!

اسماعیل بابایی شنبه 12 دی 1394 ساعت 08:44 http://fala.blogsky.com

اینم خودش یه تجربه ی تازه ست،
سخت نگیرید. می گذره!
اتفاقا حساسیت شما نشون می ده که آدم مسوولیت پذیری هستین.
موفق باشبن!

تجربیات تازه در شروع ترسناکن...
ممنون. امیدوارم اون قدر که حساسم نتیجه ی کارم هم خوب باشه.

آوا شنبه 12 دی 1394 ساعت 07:33 http://ava-life.blogsky.com

احوال رییس؟؟
یعنی تخصص اطفال راحتتره؟

ممنون! شما هم؟!

هیسسس سه‌شنبه 8 دی 1394 ساعت 21:24 http://hist.mihanblog.com

وااااااااااو

چقد خوشحال شدم

الان خوندم این متنو

تبریک‌ میگم رئیس طناز.

تا الان چطور بوده؟ استرس کم شده؟؟

وااااااااو!
مرسی خانوم!
الان تازه ده روز گذشته، قطعا بهتر از روزای اولم ولی هنوزم آرام نشدم..

همطاف یلنیز سه‌شنبه 8 دی 1394 ساعت 19:59 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
.
تبریک
و
اللهم الرزقنا از این یهویی ها!! برای ماها
.
ان شاءالله به خیر میگذرد و همانی بشود که باید...

سلام سلام.
ممنون!

ا-م سه‌شنبه 8 دی 1394 ساعت 18:46 http://engarnevesh.blogfa.com

سلام به دوست عزیز رئیسم.

سرپرستی درمانگاه را بهت تبریک می گم عزیزم.
تجربه جالبی هست. البته میدونم خیلی سخت و پر استرسه، اما مطمئنا با حمایتهای فکری خوبی که از رئیس قبلی مهربان و جدیت می گیری، از پسش بر می آیی.
اولش که خبر سرپرست شدنت را خواندم کمی نگران از این شدم که شاید در درمانگاه افرادی که با تجربه تر و مدعی تر هستند، به خاطر تجربه کاری کمت، در برابرت موضع بگیرند. اما وقتی در ادامه نوشته هات، از وجود فضای رفاقتی و رابطه خوبت تقریبا با همه، باخبر شدم و اون جمله خیلی خوب و یخ شکنت در جلسه که واقعا به جا بود و بیانگر رویکرد واقعیت به سرپرستی بود- خیالم راحت شد.

این تجربه خوبیه عزیزم و راهنماییها، تجارب و پشتیبانی رئیس قبلیت، خیلی خیلی دلگرم کننده و کمک کننده هست.

انشالله که به خوبی هم از پس این پست جدید بر می آیی.
راستی خیلی خیلی به خودت سخت نگیر و برادرت درست میگه، خیلی ها با ادامه تحصیل خود، دنبال گرفتن پستهای بالاتر و این نوع پیشرفتهای کاری هستند و این مساله با لطف خدا برای تو به خوبی و سریعتر اتفاق افتاده.
آرزوی پیشرفت ها و موفقیتهای هرچه بیشتر تحصیلی و کاریت را دارم عزیزم

سلام دوست من!
مثل همیشه پر و پیمان نوشتی.
از لحاط اینکه کسی مدعی سرپرستی نبوده و نیست شرایط خوبه ولی خب یه سری مسایلی وجود داره که بعدا می نویسم.
ولی خیلی موقعیت استرس فولی هست! شب بخوابی و صبح پاشی همه کاره ی درمانگاه باشی!

داداش ما همه چیو خیلی ساده و سهل میبینه!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.